عطشان

حميده سراسيمه و هراسان از جايش بلند شد. رختخوابِ جفتش خالى بود.گوش هايش را تيز كرد.صداى ناله هاى مادرش راشنيد.

زير لب گفت:يومااا….

در اتاق را باز كرد.هوا دم كرده بود.بخار آب را مى شد در هوا ديد.حياط سيمانى گرم بود و مرطوب.

مادرش روى زمين زير نخل نشسته بود.عبايش را دورش پيچيده بودو چهره اش پيدا نبود. با كف دستش به پيشانى اش مى زد و زمزمه مىكرد:

یا ریت کل عمری اویاها

وسفه الدهر منی خذاها

ايكاش تمام عمرم را با او سپرى مى كردم..

افسوس كه روزگار اورا از من گرفت

يوماااا يومااااا مگدر الفرگاچ

مادر مادر طاقت دورى ات را ندارم….

پاهاى حميده مى لرزيد .به گوشه ى حياط نگاه كرد.سعى كرد محكم قدم بردارد.در چوبى طويله را باز كرد.

گاوميش وسط طويله افتاده بود. نفس نمى كشيد. كف سفيدى اطراف دهانش را پوشانده بود.چشمان بازش به طرف در خيره مانده بود. در گودى كنار چشمش اشك جمع شده بود و ردِ آن تا كنار سوراخ هاى بينى اش كشيده بود.

حميده روى كاه ها ى طويله ، كنارش نشست.سر گاوميش را در آغوش گرفت ،روى آن خم شد و بوسيدش. اشكهايشان با هم مخلوط شد. سرش را بلند كرد.انگشتانش را لاى موهاى سياهش فرو برد و گيسوانش را باز كرد. موهاى  فر و تاب خورده اش پريشان شد و دورشريخت.

با دستش گِل هاى خشك شده ى روى تَنِ گاوميش را جمع كرد. در جستجوى قطره آبى به اطرافش نگاه كرد. نبود. با دست ديگرشاشكهاى خودش و اشكهاى گاو ميش را پاك كرد. گِلِ خشكيده مرطوب شد. حميده گِل را به سرش ماليد.

مادرش ناليد :

يوماااا يومااااا مگدر الفرگاچ

مادر مادر طاقت دورى ات را ندارم….

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *