رنگها در مه

الهام مقيم زاده

در اوانى كه به طور دقيق نمى دانم كِى بود، افكارم  ميان رنگها سير مى كرد. به هر رنگى جان مى دادم و به هر جان و بيجانى، رنگ. حتى مفاهيم ذهنى را براى خودم با رنگ، عينى مى كردم. شادى، ارغوانى بود و ترس، سرمه اى و اضطراب، زمينه اى به رنگ پوست داشت با لكه هاى قرمز كهير مانند. رفته رفته احوالم جورى با رنگها آميخته مى شد كه گويى لنزى رنگين بر چشم زده و با آن به پيرامون خود مى نگرم. گاهن روز بيشتر از شب سياه بود و شب كه بى رنگ ترين مخلوق خدا بود مانند چاه عميق هولناكى بود كه وارونه ايستاده و دهان باز كرده تا مرا ببلعد. بعد، از ترس شب و چاه چشمانم را مى بستم و روزهاى هفته را به رنگ آغشته مى كردم.

جمعه خاكسترى روشن بود. در شادترين حالت  خود چند لكه ابر پفكى با لبه هاى گرد داشت. گاهى هم به رنگ ناقوسى زنگ زده در مىآمد تا در گوشم بنوازد و خبر از پايانى دهد كه تمام روز دلهره اش را داشتم.

شنبه زرد كمرنگ بود، هر زمان سرخوش بودم، زرين و پر جلا مى شد و وقتى سر كيف نبودم، رنگى بيمارگونه به خود مى گرفت. نه رمقى داشت و نه رنگى به رخ. شايد هم تظاهر به بيمارى مى كرد تا خودش را لوس كند.

يكشنبه نارنجى بود. گرم و پر جنب و جوش، پركار و زحمتكش بود درست مانند كودك كار. مانند شعله هاى آتش گرماده و نور بخش بود. برخى مواقع دلم براى اين همه زحمتى كه مى كشيد مى سوخت حتى برايش گريه مى كردم.

دوشنبه سرخ آتشين بود، احساسى به من مى گفت حتماً گرما و نور و رنگش را از يكشنبه گرفته يا خواهر دو قلويش است. مانند يك كادو بود، پبچيده شده در كاغذى قرمز براى غافل كردنم تا مرا سر شوق بياورد. دوشنبه هيجانش بالا بود، نقطه ى اوج بود. حسش مانند دوندهاى بود كه مى دود تا به خط پايان برسد، عرق مى كند و پوستش ملتهب است و سرش را جلو مى برد تا زودتر از خط عبور كند و سرانجام از اين كارزار پيروز و سربلند خروج مى كند.

سه شنبه سبز روشن بود. درست به رنگ برگهاى نوشكفته بر سر شاخه ها. به جان خسته ام رنگ حيات مى بخشيد. برايم احساسِ بودن، شكفتن و سرزندگى به ارمغان مى آورد. هميشه مى گفتم خوب است كه هست تا قوت قلبم شود و بدانم كه هستم.

امان از چهارشنبه كه رنگ به رنگ مى شد، بيشتر وقتها سبز چمنى بود و ميلم مى كشيد رويش دراز بكشم تا خنكا و رطوبتش را به جان بكشم. وقتى هم كه آبى مى شد، به من بال پرواز مى داد تا هفت آسمان را طى كنم. هميشه گمان مى كردم رشد و بالندگىام در چهارشنبه ها اتفاق مى افتد.

پرتلاطم ترينشان پنج شنبه بود. رنگش ميان شكلاتى و قهوه اى تيره متغير بود. طعمش هم شيرين بود و هم تلخ. هم نغمه هاى سروربخش داشت هم غمنامه هاى عزا. كار پنج شنبه ميان ازل و ابد گير كرده بود. مانند پدرى پير و خردمند بود كه هر لحظه مى خواهى دستهاى چروكيده اش را ببوسى. خوش مشرب بود و عطرآگين. روزخوشى بود كه نمى خواستم پايان يابد. مى خواستم طعم شكلاتى اش را تا ابد مزه مزه كنم و عطر خوشش را هميشه ببويم و چروكهاى دستانش را هميشه لمس كنم.

در اوانى كه افكارم ميان رنگها سِير مى كرد، چيزى به رنگ پوست با لكه هاى كهير مانند، رنگها را ابتدا از چشمانم و سپس از جهانم  پاك مى كرد. آنگاه در مهى غليظ  فرو مى رفتم. افكارم پنهان گشته و رنگها را از ياد مى بردم و جهان رنگينم در تيرگى و تارى عظيمى محو مى گشت.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *