مدفون

الهام مقيم زاده

شب هنوز سايه ى سياهش را روى نخلستان پهن نكرده بود. سرخى غروب كم كم داشت در دل آبهاى جزيره غوطه ور مى شد. تا حدودى از گرماى هوا كم شده بود. شاخه هاى نخل ها با باد ملايمى كه مى وزيد، مانند بادبزنى بزرگ به آرامى تكان مى خوردند و هوا راجابجا مى كردند. چند قايق ماهيگيرى آن طرفتر پهلو گرفته بودند. حميده از جايش بلند شد و از لاى پلك هاى قرمز و پف كرده اش بهاطرافش نگاهى انداخت. آهى بلند كشيد و چشمانش رابست. همراه با باد، صداى خنده هاى راشد در گوشش مى پيچيد كه با شور وهيجان از برج بلند و باشكوهى كه در آن كار مى كرد، مى گفت و از تمديد قراردادش با پيمانكار حرف مى زد. ازينكه توانسته بود نان برسر سفره بياورد و لبخند بر لبان پدر و مادرش بنشاند و خرج دوا و درمان آنها را بدهد، خوشحال بود.

حالا برج بلند فرو ريخته بود و آرزوهاى راشد را بلعيده بود. دنياى ساده و كوچكشان زير آوار مانده و با سنگ و آهن و خون و گوشت درهم تنيده شده بود. اشك مهمان سفره ى خالى آنها شده و اندوه همدم روز و شب سياهشان بود.

صبحها پدرش با اندك اميدى در پى يافتن خبرى از راشد مى رفت و شب ها سر در گريبان به خانه بر مى گشت. هر بار حميده پدرش رادست خالى مى ديد قلبش مثل ماهىِ افتاده در خشكى بى قرار مى شد و در سينه اش به تلاطم مى افتاد.

صداى گفتگوى ماهيگيران كه ماهى هاى صيد شده را دست به دست مى كردند، از دور به گوش رسيد. حميده به خودش آمد. خم شد، سعفى* را كه روى زمين افتاده بود برداشت و به راه افتاد. از كوچه هايى كه با پارچه و پرچم، سياهپوش شده بودند رد شد. انگار طوفان مرگ، خصمانه بر آنجا تاخته بود و جوانان محله را با خود برده بود و رد سياهش به جا مانده بود.

وقتى به خانه نزديك شد، صداى شيون آشنايى به گوشش رسيد. سعف را انداخت و با پاهايى لرزان به طرف خانه دويد.

در باز بود. دستش را به در گرفت و همانجا ايستاد. مادرش زجه مى زد و صورت خود را مى خراشيد. زنان همسايه گرداگردش جمع شده بودند و بر سرو صورت خود مى زدند. پدرش با كمرى خميده گوشه حياط روى زانوانش نشسته بود. كنارش كيسه اى بود كه محتويات گلآلوده ى آن را روى زمين كنار هم چيده بود: يك لنگه كفش، يك دسته كليد، تكه اى از يك پيراهن و كارت عابر بانك. همينكه حميده را ديد، سرش را بر زمين ساييد و مويه كنان گفت :

آه يابنى آه يابنى*

حميده دهانش را باز كرد كه با تمام وجودش فرياد بزند، اما صدايى شبيه ناله از گلويش بيرون آمد. مى خواست گريه كند اما اشكى به يارىاش نيامد. از ميان زنان همسايه راهى براى خود باز كرد. خودش را به مادر رساند و روبه روى او ايستاد و در حاليكه بر صورت وچشمان خود مى زد گفت:

عينى خويه*

عينى خويه.

*سعف : شاخه ى جدا شده از نخل

*يابنى : پسرم

*عينى خويه : برادرم چشمانم

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

4 پاسخ

  1. الهام جان داستان شروع خیلی خوبی داشت و پایانش هم خیلی خوب بود و رنجی که به این خانواده بر اثر یک حادثه وارد اومده بود معلوم بود اما این داستان نمی‌تونه یک داستان کوتاه باشه و باید بیشتر از این بهش پرداخته بشه. حتی یک داستان دیگه تو دلش داشته باشه و به شخصیت برادری که زیر اوار مونده بیشتر پرداخته بشه تا خواننده بیشتر درگیر داستان بشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *